سروش عازمی خواه
به نام بی نام او
- سردمه.... دارم از سرما میلرزم.... دارم میمیرم...
- مگه منو یادت رفته؟... خوب بیا تو آغوش گرم خودم...
- چه آغوش گرمی داری... اونقدر سردم بود و میلرزیدم كه یادم رفته بود آغوش گرم تو هم هست... چه حس خوبی...
- دیدی چه راحت منو فراموش میكنی؟
- فراموش ؟... من؟.... این تویی كه منو از یادت بردی و هیچوقت هم به من سر نزدی؟
- من ؟... هرگز... چرا اینطوری فكر میكنی؟... من همیشه به یادت بودم.
- دروغ میگی... اصلاً میدونستی كه من مریض شدم و از پا افتادم؟
- چرا فكر میكنی كه نمیدونستم؟
- خوب... آخه توی حساسترین سالهای زندگیم پدرم رو از دست دادم.... اینهمه اشك ریختم، اینهمه فریاد زدم... كجا بودی؟
- كافی بود كمی دقت كنی.... همین نزدیكیها بودم... اما تو اصلاً دقت نكردی
- و یا مادر دومم... مادر بزرگم.... یادته كه چقدر به همدیگه وابسته بودیم....
- آخه تو نمیدونی... همه اینا لطف بوده....
- من این حرفای تو سرم نمیشه.... من كلی ازت شاكیم... كلی اعتراض دارم... بغض دارم
- قبول... به همه اعتراضات گوش میدم... كلی هم برام بغضاتو خالی كن پسرم... اما فعلاً توی آغوش گرمم آروم بخواب... خیلی خستهای
- . . .
- خوب اصلاً میخوای همین الآن محكومم كن.... بیا باهام كشتی بگیر
- كشتی؟... ناعادلانه است... آخه زورم اندازه زور تو نیست...
- خوب این كه كاری نداره... هم زور تو میشم
- قدت هم از من خیلی خیلی بلندتره
- خوب بیا... ببین هم قدت شدم... دیگه چی؟
- راستش الآن حوصله كشتی ندارم... فعلاً گرمم كن میخوام توی آغوشت آروم بخوابم. اما...
- اما چی؟
- اما اگه از خواب بیدار شدم و دیدم تو نیستی چی؟
- من همیشه هستم عزیزم... واسه دیدن دنیا همیشه چشماتو باز كردی... اما برای دیدن حقیقت، تا وقتی چشمات عادت نكرده، چشماتو ببند... چون نور حقیقت ممكنه همون اول چشمای قشنگتو بزنه... پس هر وقت چشماتو ببندی منو میبینی
- بذار امتحان كنم….
برای بعد... الآن خستهای... دیگه نوبت امتحان بقیه است.... تو آروم بخواب
سرك در آغوش گرم خداوند آرام گرفت و خوابید... آنقدر هر دو محو یكدیگر شده بودند كه گویی خداوند همین یك بنده را دارد و گویی تنها دلمشغولی ابدی پسرك، آغوش گرم خداست.... از آن زمان به بعد دیگر هیچكس هذیانهای پسرك را نشنید... انا لله و انا الیه راجعون...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر